هفت ترانهي سياه كابوس
(شب بود و نيمه شب)
شب بود و
نيمه شب
خورشيد زرد روي پليدي، اما
با شعله هاي بي رمق بيمار، مي تابيد
بر آبهاي تيرهي دريا
كه پيش روي ما
گسترده بود تا افق بيكران مات.
من با زني كه زنم بود
از پله هاي ويران، آمده بوديم
تا سنگفرش
سرد
شيب دار
ساحل متروك
و مرده بودم گويا.
خاموش مانده بوديم
و پرده هاي مندرس
سرد
دلهره
بي آن كه باشد پيدا
در بادهاي بي نوسان مي جنبيد.
ناگه، صداي خشك جمجمه اي كوچك را
بر شيب سنگفرش شنيديم
[ بي آن كه باد بيايد ]
هر دو به سوي جمجمهي كوچك
ديوانه وار دويديم
اما به آن نرسيديم
وجمجمه
افتاد در ميانهي امواج
و رفت
تا ژرفناي دريا
آن جمجمه از آن كودك ما بود
[ خاموشوار
بي آن كه كس بگويدمان دانستيم ]،
اعماق آبها را
گويا كه با دو چشمم ميديدم
اعماق آبهاي
ژرف
هراس انگيز
لبريز جمجمه ها بود.
خاموش ايستاديم
من مرده بودم و آن زن
بي آن كه باد بيايد
در باد منتشر مي شد
چون خاكستر
و هيچكس نبود
شب بود و نيمه شب…
( كسي كمانچه مي نواخت)
تمام شب كسي كمانچه مي نواخت
درون سرخي دهان شب
و بر زبان خيس و خون بيكران شب.
تمام شب
تمام شب
كسي كمانچه مي نواخت
و ميگريست .
( مردگان مي گذرند)
همه جا ميگذرند
مردگان امشب در سردي لرزندهي مرگ
همه جا ميگذرند
و هوا بر سر من مي پوسد
و كسي را سر آن نيست كه لب باز كند
[ منجمد گشته دهانها ]
و بگويد:
مردگان امشب با ما
همه جا مي گذرند.
چيست اين ابر هراس آور چرخان
كاندر آن نيست عقيمي را پايان
و فرو ريزان بر هرچه دهان در جولان.
همه جا مي گذرند
مردگان امشب در سردي لرزندهي مرگ
همه جا مي گذرند
و كسي در دل شب خنده به لب
ميخ تابوت مرا مي كوبد .
(پرومتهي مرده)
درغارهاي تاريك
بر آبهاي بسيار
تنها صداي آب بود كه مي امد
و زورقي كه بر آن
تابوت مرد مردهي غمگيني
بر آبهاي تيره روان بود.
من بودم و
نبودم
گويا كه چشمهايم
در انتشار بود
در آن هواي تيرهي پر فسفر
گويا كه چشمهاي منتشر من تمامي من بود.
در غارهاي تاريك
بر آبهاي بسيار
تنها صداي آب بود كه مي آمد
تنها،
صداي نرم نفسهاي سرد وخستهي ارواح بي نشان
و زورقي روان
از غار تيره اي
تا غار تيرهي دگري تا به جاودان
(بر اختري خموش)
بر اختري خموش
بي روزني به پهنه آفاق
از سنگ و بي زماني مطلق
افراشتهست قامت خود را برج
در بيكران مردهي خاكستر،
من زنده ام وليك در اين برج
بي مرگ
بي حيات
و فكر ميكنم
من خود . تمامت برجم
بي روزني به پهنهي آفاق
بر اختري خموش .
( از آخرين ستاره)
و موج خون گذشت و بر آمد
تا خوابهاي من
وز ابرهاي تيره فرو باريد
فريادهاي تكه
تكهي
تندر
بر پنجرهي اتاقك تاريكم.
از آخرين ستاره گذشتم
تنها
آنگاه بيكران خفته ظلمت بود
با آسمان سرختر از خون
وآنسوترك
دريائي از جنون
باموجهاي روشن زردش.
( بدر تمام بود)
بدر تمام بود
و در ماه
گيسوي يار من نوسان داشت
و در غريو گله ي انبوه كركسان
شب،
تكه
تكه
مي پوسيد
و گورهاي تازه و خونين
لبريز كشتگان قديمي بود
و من تمام شب،آري تمام شب
خود را ز لاش و لوش مي آگندم
و گورهاي كهن را
با چنگ و ناخن و منقار مي كندم
در جستجوي جسدها.
بدر تمام بود
و در ماه
گيسوي يار من نوسان داشت
و من تمام شب
آري تمام شب
سر شار لاشه ها
در خيل كركسان
به سفر بودم،
(شب بود و نيمه شب)
شب بود و
نيمه شب
خورشيد زرد روي پليدي، اما
با شعله هاي بي رمق بيمار، مي تابيد
بر آبهاي تيرهي دريا
كه پيش روي ما
گسترده بود تا افق بيكران مات.
من با زني كه زنم بود
از پله هاي ويران، آمده بوديم
تا سنگفرش
سرد
شيب دار
ساحل متروك
و مرده بودم گويا.
خاموش مانده بوديم
و پرده هاي مندرس
سرد
دلهره
بي آن كه باشد پيدا
در بادهاي بي نوسان مي جنبيد.
ناگه، صداي خشك جمجمه اي كوچك را
بر شيب سنگفرش شنيديم
[ بي آن كه باد بيايد ]
هر دو به سوي جمجمهي كوچك
ديوانه وار دويديم
اما به آن نرسيديم
وجمجمه
افتاد در ميانهي امواج
و رفت
تا ژرفناي دريا
آن جمجمه از آن كودك ما بود
[ خاموشوار
بي آن كه كس بگويدمان دانستيم ]،
اعماق آبها را
گويا كه با دو چشمم ميديدم
اعماق آبهاي
ژرف
هراس انگيز
لبريز جمجمه ها بود.
خاموش ايستاديم
من مرده بودم و آن زن
بي آن كه باد بيايد
در باد منتشر مي شد
چون خاكستر
و هيچكس نبود
شب بود و نيمه شب…
( كسي كمانچه مي نواخت)
تمام شب كسي كمانچه مي نواخت
درون سرخي دهان شب
و بر زبان خيس و خون بيكران شب.
تمام شب
تمام شب
كسي كمانچه مي نواخت
و ميگريست .
( مردگان مي گذرند)
همه جا ميگذرند
مردگان امشب در سردي لرزندهي مرگ
همه جا ميگذرند
و هوا بر سر من مي پوسد
و كسي را سر آن نيست كه لب باز كند
[ منجمد گشته دهانها ]
و بگويد:
مردگان امشب با ما
همه جا مي گذرند.
چيست اين ابر هراس آور چرخان
كاندر آن نيست عقيمي را پايان
و فرو ريزان بر هرچه دهان در جولان.
همه جا مي گذرند
مردگان امشب در سردي لرزندهي مرگ
همه جا مي گذرند
و كسي در دل شب خنده به لب
ميخ تابوت مرا مي كوبد .
(پرومتهي مرده)
درغارهاي تاريك
بر آبهاي بسيار
تنها صداي آب بود كه مي امد
و زورقي كه بر آن
تابوت مرد مردهي غمگيني
بر آبهاي تيره روان بود.
من بودم و
نبودم
گويا كه چشمهايم
در انتشار بود
در آن هواي تيرهي پر فسفر
گويا كه چشمهاي منتشر من تمامي من بود.
در غارهاي تاريك
بر آبهاي بسيار
تنها صداي آب بود كه مي آمد
تنها،
صداي نرم نفسهاي سرد وخستهي ارواح بي نشان
و زورقي روان
از غار تيره اي
تا غار تيرهي دگري تا به جاودان
(بر اختري خموش)
بر اختري خموش
بي روزني به پهنه آفاق
از سنگ و بي زماني مطلق
افراشتهست قامت خود را برج
در بيكران مردهي خاكستر،
من زنده ام وليك در اين برج
بي مرگ
بي حيات
و فكر ميكنم
من خود . تمامت برجم
بي روزني به پهنهي آفاق
بر اختري خموش .
( از آخرين ستاره)
و موج خون گذشت و بر آمد
تا خوابهاي من
وز ابرهاي تيره فرو باريد
فريادهاي تكه
تكهي
تندر
بر پنجرهي اتاقك تاريكم.
از آخرين ستاره گذشتم
تنها
آنگاه بيكران خفته ظلمت بود
با آسمان سرختر از خون
وآنسوترك
دريائي از جنون
باموجهاي روشن زردش.
( بدر تمام بود)
بدر تمام بود
و در ماه
گيسوي يار من نوسان داشت
و در غريو گله ي انبوه كركسان
شب،
تكه
تكه
مي پوسيد
و گورهاي تازه و خونين
لبريز كشتگان قديمي بود
و من تمام شب،آري تمام شب
خود را ز لاش و لوش مي آگندم
و گورهاي كهن را
با چنگ و ناخن و منقار مي كندم
در جستجوي جسدها.
بدر تمام بود
و در ماه
گيسوي يار من نوسان داشت
و من تمام شب
آري تمام شب
سر شار لاشه ها
در خيل كركسان
به سفر بودم،
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر