. مرگ مثل عشق ، مثل زندگی،مثل زن،مثل انقلاب و مبارزه،تنهائی،سکس، رنج، خدا،طبیعت،مذهب، ترس،نومیدی وامید و... همیشه یکی از زمینه های اندیشیدن و کنکاش در شعر و زندگی من بوده است.زیرا مرگ نیز جزئی از زندگی است. ما به دنیا می آئیم و حتما میمیریم بنابراین میتوانیم روی این وجود و امکان بیندیشیم .اینها تعدادی از شعرها ونوشته های من است که در آنها از مرگ صحبت کرده ام. امیدوارم این مجموعه کمک کند راحت تر زندگی را درک کنید و زندگی کنید. این مجموعه اندک اندک تکمیل میشود.
این مجموعه بتدریج تکمیل خواهد شد. اسماعیل وفا یغمائی

آغاز و پایان کائنات

۱۳۹۲ اسفند ۲۲, پنجشنبه

مرغ دریایی برای علی زرکش که در مرداد سال 1367 در خون خفت

مرغ دریایی
برای علی زرکش که در مرداد سال 1367 در خون خفت
از مجموعه شعر مننشر شده شامگاهی زمینی

ماه می تابد
باد انبوه نرم گیسوانش
می وزد از دشتهای دور
قریه کم کم می رود در خواب
جیرجیرکها ولی با رشته های نرم وپولادین آواهای خود
بیدار مانده
گرم در کارند در مهتاب.
در میان روشن و تاریک نیزار غم آور
مرغ دریایی نشسته
سر فرو برده ست زیر پر
وز خاموشی این تالاب- این شورابه کوچک-
درخیالی خوش
می رساند خویش را هر دم
تا به ساحلهای دیگر
مرغ دریایی می اندیشد
-هرزمان با خویش-
با غریو موجهایش،
هریکی گویی یکی تندر که برخیزد
ازگلوگاه نهنگی هول و پرکینه.
مرغ دریایی
نشسته، خسته،
مانده در اندیشه های تلخ وغم آور
[واگرچه تکه یی از روح دریا
مانده پنهان دردل دریا پیش اما]
سر فرو برده به زیرپا
آن سوی تالاب
قریه مانده نیم خواب و نیمه بیدار
وزدریچه های خانه ها که بسته اند صف برصخره یی تاریک
نورها چون دشنه هایی زرد و چرکین می درند از هم
سینه شب را،
وز درون نورها-آمیخته با دود تنباکوی ارزان-
می رسد هرلحظه نجواها،
ژاژ خایانند! بربال روایتهای دیرین
گرم در گفتار
می گویند:
-مرغ دریایی براین تالاب تا فرجام کارخویش-
گردیده ست مانده گار
با نواله یی چنین آسان زلوش وکرم
او دگر تا هیچ دریایی نمی راند
نیست تردیدی که  می ماند.
مرغ دریایی
قطره یی اشکش به چشمان می درخشد
سربرون می آورد یک لحظه از پر
می فرازد
درهوای نیمه شب سر
می جهد موجی زخونش گرم درجان
مانده با بال و پرش سودای صد توفان
و زگلوگاهش
نعره یی بر می جهد تلخ وغریوان
می درد از هم به ناگاهان
رشته های نرم و پولادین آوای کبود جیرجیرک را
و به یک دم می شود خاموش
پهنه تاریک نخلستان.
ژاژخایان
          از دریچه ها
                        هراسان
گوش می بندند بر تلخی این فریاد
درسیاهیهای نخلستان-
که چونان وهم بنشسته است بر دامان دشت سرد،
-هیچ چیزی نیست پیدا،
ماه می تابد
باد می آید
جیرجیرکها، گرم در کارند
کاروان اختران برآبنوس آسمان
تا صبح می رانند...
ژاژخایان باز
درکلاف رخوت وامواج خون زرد سرد خویش
ژاژخاییهای خود را می کنند آغاز،
مرغ دریایی
هزاران خنجرتلخش به جان و برجگراما
مانده
     در اندیشه پرواز
***
درسیاهی
آتشی آرایه می بندد
دراجاق آبباران
شعله با رقص شگفت خود
-چون یکی رقاصه کولی-
گرم می رقصد
نرم می خندد،
شعله رقصان
می کند بیدار
خاطراتی را که لرزانند چونان مه
 درمیان روشن و تاریک نسیان،
مرغ دریایی می اندیشد:
به چراغی که به روی موجهای سهمگین
برکشتی آن ناخدای گرد و دریا دل
تا سحر می سوخت
و به آن غمدیده زن که هر شبانگاهان به ساحل
هیمه می افروخت
مرغ دریایی می اندیشد به شبهایی
که نهاده بال بربال رفیقانش-
به تیغ بالهای خود برش می زد
بادهای وحشی ودیوانه را دراوج
و رها می شد
فرو می آمد وآنکه فرا می شد
تا ستاره های خیس از موج.
باز می خایند
ژاژخایان درکلاف درهم پرگویی بیهوده شان-
-ژاژی دگر را.
لنگ لنگان متصل سازند تا با شب سحر را
خسته می گویند:
-مرغ دریایی
مانده چون ما پیر
[می خندند آنگه
با دهانهای شکسته یی که مانده است بی دندان
ژاژخایان تلخ و ترسان]
نیست او را همچو ما راهی در این شبگیر
و بر این ره نیست دور و دیر
که فرو ریزد پر و بالش بر این تالاب
و شود طرح حیاتش محو برامواج این مرداب،
زندگانی چیست؟
-می خندند در وحشت ز مرگ وزآن سپس آرام می نالند-
نیست
غیردودی در میان خواب.
باز می گویند:
[ژاژخایان
گرم می پویند]
-مرغ دریایی بسیط سهم دریا را
تاب ناورده ست
لاجرم یک شب
بازوان بادها او را بدین دنج سلامت بازآورده ست
مانده زین رو تلخ و بی آواز
گشته اینسان لاجرم برساحل شورابه کوچک
درسکوت و سایه نیزارها با ما و با آوازهای غوکها دمساز.
**
در دل شبگیر
مرغ غمگین خسته استاده ست
شعله های خشم پرتوفان خود را
 می کند در خون پرفریاد خود تخمیر،
  می افروزد
برافقهایی که برآن شب فروآویخته انبوه بیرقهای خود را
چشم می دوزد،
دیگر او بند امید یاوه را بگسسته از هرچیز
می گوید:
-هرکسی باید چراغ خویش را در شب برافروزد.
باد
در نیزار می آید به جولان
از میان روشن و تاریک عزلتگاه پنهان
می کشد پر
می وزد با گیسوان نرم خود بربالهای سرد وخیس مرغ دریایی
خاطرات بالها را می کند بیدار
آن جهیدنها، پریدنها فراز موج پر توفان دریای گران سر،
در میان گردباد و رعد آتشبار
سالها
     پیکار،
باد می گوید به نجوا:
-مرغ دریایی  ترا من می شناسم
با پرو بال سپیدت
و نگاهت که درآن روح شگفت ومبهم اشیا می لرزند
درنگاه روشن تو
گرچه براین ساحل متروک
هیچ رنگی گم نگشته
رنگ دریا
رنگ توفان
رنگ سبز زندگی
و رنگ باران که درآن رخشید و رخشد همچوآیینه
شعله های آذرخشان،
بالهایت گرچه خسته است بسته است
مرغ دریایی همیشه زآن دریاهاست
وبناگه
می رسد زآفاق تا آفاق
نعره پرخشم توفان
ساعتی از نیمه شب رفته ست
آسمان با جام سرد واژگون اخترانش
منعکس گردیده درآیینه تالاب
قریه درخوابست در مهتاب
از دریچه ها دگر نوری نمی تابد
ژاژخایان در میان قصه های خویش
و میان سردی سمفونی سرد و زغها راه می پویند
زیر لب گاهی
از نهفت سینه های پیر و سرد خویش
قصه می گویند
مرغ دریایی ولی دیریست
رفته
    با
      توفان...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر