. مرگ مثل عشق ، مثل زندگی،مثل زن،مثل انقلاب و مبارزه،تنهائی،سکس، رنج، خدا،طبیعت،مذهب، ترس،نومیدی وامید و... همیشه یکی از زمینه های اندیشیدن و کنکاش در شعر و زندگی من بوده است.زیرا مرگ نیز جزئی از زندگی است. ما به دنیا می آئیم و حتما میمیریم بنابراین میتوانیم روی این وجود و امکان بیندیشیم .اینها تعدادی از شعرها ونوشته های من است که در آنها از مرگ صحبت کرده ام. امیدوارم این مجموعه کمک کند راحت تر زندگی را درک کنید و زندگی کنید. این مجموعه اندک اندک تکمیل میشود.
این مجموعه بتدریج تکمیل خواهد شد. اسماعیل وفا یغمائی

آغاز و پایان کائنات

۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه

در بدرقه مجاهد قهرمان مهدی افتخاری

در بدرقه مجاهد قهرمان مهدی افتخاری

فرمانده فتح الله
در بدرقه مجاهد قهرمان مهدی افتخاری
اسماعیل وفا یغمایی

پس از آن همه خنجر و خار
پس از آن همه شوکران در پی شوکران
پس از آن همه صلیب در پی صلیب
سکوت در پی سکوت
تابوت است و جنازه ی  تودر آن
جنازه چریکی که دل اش چنان عظیم بود
 که در سینه اش نمی گنجید
و برق مسلسل رزم آورانش
 خوابهای صیادان آدمی را
در موجهای هراس غرق میکرد
جنازه چریکی که سیمای صوفیان را داشت
و افتادگی عارفان را 
تابوت شرمسار حقارت خویش و عظمت توست
فرمانده فتح الله!


در کناره تابوت تو
جائی که من شعرم را در اشک میسرایم
جائی که دل من بغض خود را میگرید
و سالهای ترا میبیند و تکرار میکند
لوطیان تنبک نواز ومیمونهای معلق زن
وعنترهای سرخ نشیمن
مرگ ترا به سور نشسته اند،
و در سوگی کاذب
در برابر تابوت تو
بر کرسی سائیده ی چرک
ودر برابر آینه ی شکسته پیر
مشاطگان چربدست سیاهپوش پر تجربه سالخورد
کلمات را  به سرخاب و سپید آب
 و وسمه و سورمه می آرایند
تا ابتذال را مخفی گاهی باشد
 وبه عطرهای غلیظ می آلایند
تا بوی گند وقاحت و ریا  و دروغ پنهان بماند،
و تو در تابوت خود آرمیده ای ای مرد
ای ستاره ی سوخته
ای چریک مجاهد
با سرگذشتی خاموش که گویای تمام حکایت توست
وچون گله ای آز تکه های خرد شده صاعقه
به پرواز در خواهد آمد
تا سکوت و زنجیرها را بشکند
و بر سبلتان سوخته  از سیلی تاریخ پنهانکاران
 از تمام حقیقت سخن بگوید،
چه حقیر است آنچه بر جنازه تو افشانده اند
از سکه ها ی بی ارزش افتخار.


آسوده بخواب فرمانده فتح الله
من هنوزخاموش و بندی مصلحتم اما
کاش شب دهان میگشود
 و حکایت تو باز میگفت
آن همه شب سنگین،
که بی هیچ ستاره
بر شانه های خسته تو حمل شد،
ترا قهرمان مینامند وپیش از آنکه ترا قهرمان بخوانند
قهرمان بودی
چه در فریاد و چه در خاموشی
که قهرمانی نه هدیه دیگرانست که از درون میجوشد
بر گور تو ایوب اما
شرمسار صبوری خویش است
بادا که خدایت در آغوش کشد ای مرد، ای مجاهد
 و از صلیبت فرو کشد
و تاج خار و آتش از دلت بردارد
و ویرانت کند و دوباره خاک ترا ورز دهد
و ترا باز آفریند درخلقتی نوین
و در شادی و آرامش.....
شانزده ژوئن دو هزار و یازده

عشق و مرگ و شهد

عشق و مرگ و شهد اسماعیل وفا یغمائی

عشق و مرگ و شهد
اسماعیل وفا یغماییتام تام تام تام
در زیر چهار ماه عقیقی
مردگان بر طبل میکوبند پیرامون ما
مردگان آشنا با چشمهای بسته ی شاد
در زیر چهار ماه و بیشمار ستاره
مردگان بر طبل های شن میکوبند رقصان و پیچان
پوم پوم پوم پوم
و میان ما و مردگان مشعلهای زرد می سوزند
رقصان و روان
جشن عروسی و مرگ ماست
موج بر میدارد پیکرم چون پلنگی
سینه بر پستانهای تاریکت میسایم
دهانم در دهانت فرومیریزد
لبانم بر لبانت ذوب میشود
و چشمانم درچشمانت میچکد
تام تام تام تام
پوم پوم پوم پوم
باد میوزد و غبار از کتفهایم برمیخیزد
باد میوزد و کتفهایم را جارو میکند
شن میشود پیکرم
غبار میشوم و بر تو فرومیریزم
و غبار میشوی وفرومیریزی
و باد ما را بر میخیزاند و میبرد و فرومیریزد
در بیابانهای بی نام تا ابد
تام تام تام تام
در زیر چهار ماه عقیقی
مردگان بر طبل میکوبند
مردگان آشنا با چشمهای بسته شاد
پوم پوم پوم پوم
16 اکتبر 2009

به هنگام مرگ


52

به هنگام مرگ
می خواهم ماه را درآسمان بنگرم
می خواهم مرا برزمین بنگرد
وبگذرد
       
     برمدار خویش
آسوده خاطراز وفاداری من.


53

به هنگام مرگ
ازچشمان خویش
تا ماه سفر خواهم کرد.


به هنگام مرگ
درماه ساکن خواهم شد
وتا ابد طواف خواهم کرد
گرداگرد زمین وآدمیان.


54

دیر زمانی
           -شاید-
                  از بعد من
چراغ برجای خواهد ماند
                           و میز،
قلم های تاریک
کاغذها با رؤیاهای پنهانشان
وسکوت نگران کتاب ها.

آرام
      نشسته ام
                و می گذرم
برخیزابه های دقایق،
مرا هیچ پیوندی ودریغی نیست
حتی با نام خویش
وپیروزی
دندان برسیب ممنوع حقیقت افشردنست
هنگام که درسکوت برخاک خواهم افتاد.
پاسبانان
برباروی شامگاه
درشیپورها می دمند
واقتدار از دروازه ی تسلیم رخصت می یابد
طاغیان
       جنگاور
               اما
با خورشید
از روزنه ها فرود خواهند آمد
دیرزمانی
         -شاید-
              ازبعد ما.

هیچ دریغی نیست.


در سوگ پرویز یاحقی

در سوگ پرویز یاحقی

ترا به خاک میسپارند
ومجال ان نیست تا بر مزار توکلاه ازسر برگیریم
وبه نوای تمام ویلنهای جهان
که در سوگ انگشتان خاموش تو می گریند
گوش سپاریم.


ترا به خاک می سپارند!
ترا که نه،
تن ات را به خاک میسپارند
تنی که سازت را به آواز می آورد،
و جانت در پرواز است
جانی که تنت را به طرب می آورد
تا سازت را به ترنم آوری
و جانهای ما را که با صدای ساز تو
درتن های خسته امان
شوری هنوز ممنوع را تجربه می کردند.


در پرواز بودی

ودر پروازی
در تاریکی ها و روشنائی های این میهن
در خاک و ستاره هایش
در دهلیزها و رازهایش
ودر میکده و مسجدش
که آنچنان به لطافت
خشک سیمی و خشک چوبی را
جان می بخشیدی
که به جادوی آن هیچ دری بسته نمی توانست ماند
و هیچ ممنوعیتی را یارای پایداری نبود
و اینچنین ساز تو
{شاید بی آنکه چندان خود بدین اندیشیده باشی!}
در میهنی که هنوز به حکم آسمان
فرزندان خاک را بر نطع می نشانند
{و هنوز گاه فرزانگانش
درمان درد و گشودن قفل را
نه در کلید ها که در جام چل کلید می جویند
و باور ندارند که در هر سپیده دم خداوند
در تمامیت جهان خود را نیز
به طلوعی تازه می زایاند}
فاصله میان آدمی و بوزینه را افزود
به یاری انسانیت تراش ناخورده و خام آمد
تا به سهم خود پرداخته و پخته اش کند
و زیبائی ظرافت وکرامت آدمی را
نه در آینه ها یا اوراق عتیق!
که در نغمه ها و نواها به تماشای جانها آورد.


در این سرزمین
و در این جهان

مرگ چندان چیز تازه ای نیست!
و دیریست که در برابر آن
کسی درنگ نمیکند و نمی اندیشد
در برابر مرگ سنگین تو
در برابر سکوت انگشتان
و درنگ ساز تو اما
درنگ می کنیم و می اندیشیم
و از تمام دور دستانی که در آن پراکنده ایم
به احترام آنچه که در فضا و خاک این سرزمین پراکندی
کلاه از سر بر می گیریم
و به نوای سوگوار تمام ویلنهای جهان
گوش می سپاریم.
چهارم فوریه 2007 میلادی

در سوگ ولی الله فیض مهدوی

در سوگ ولی الله فیض مهدوی

به سوگ مرگ تو ای شیر
ز خامشی تو ای شاهباز پهنه ی شبگیر
- در این کرانه ی بیداد -
مگر که باد بنالد
مگر که ابر بگرید
مگر که برق برخشد
مگر که رعد کشد از جگر به مرثیه فریاد،
مگربرآمده از سایه های بیشه ی مردم
مگر ز زنده ترین شاخ و برگ و ریشه ی مردم
ستاره های درخشان آتشین به در آیند
و از گلوی تو فریادهای شعله ورت را
چو گله ای که بتازد به دامن فلقی سرخ
به چیرگی بسرایند،
به سوگ مرگ تو ای شیر
به خامشی تو ای روشن
ای ترانه ی تنها
به قلب تیره ی شبگیر....
6 سپتامبر 2006

ولی الله(در شهادت ولی الله فیض مهدوی)

از آغاز شب
در انتظار صبح اند
در انتظارشکافتن و شکفتن فلق
و بانگ موذنان
نه تنها مومنان
بل مرتدان و کافران!


از آغاز شب
نگاه کن! نگاه کن ای مرد!
که در تمام شهر
در پشت دریچه ها به انتظار
شمعها و چراغها سوخته اند
و بر فراز بامها مشعلها افروخته اند
و بالاتر از بامها
ستاره ها.


از آغاز این شب
نگاه کن! نگاه کن ای مرد!
ای تنها ! ای غریب! ای شهید! ای مظلوم!
نگاه کن که مادران گیسو گشاده اند
و دختران گیسو بریده اند
و مومنان و مرتدان شهر سر بر شانه و دستاغوش می گریند
و من که شرمناک نخستین مرثیه خویشم
نگاه می کنم

از پس پرده ی اشک،
منتظرانیم!بر بامها و شوارع
هم مسجد تهی است و هم میکده
هم جامها شکسته و هم دلها
و اینک ساقی خراباتیان و ملامتیان است که به گیسوی غبار آلود
اشک از رخسارعابد سوگوار می زداید
و من اینچنین فارغ از فقیه
نهانجان دیار خویش را به تجربتی دیر سال و زلال می شناسم
مسجدش را و میکده اش را
مزدکش را و حلاجش راو ترا نیز
حتی اگر کس اش اینچنین نشنا سد.


در انتظار صبح اند
در انتظار صبحیم!
در انتظارشکافتن و شکفتن فلق
و بانگ موذنان
مطهر و وضو ساخته
نه تنها صالحان و مومنان
بل مرتدان و کافران!.


در انتظار صبح اند
در انتظار صبحیم!
تا ناقوسهای بیکرانش را بنوازد
و موذنان دست بر بنا گوش نهند
و پرده های هوا به لرزه در آید
ونه تنها نام خدا
که در هوائی تازه
کلامی تازه

که نام ترا
بشنویم
نام ترا......
7سپتامبر2006

ماه بر فراز شش هزار گور

ماه بر فراز شش هزار گور


ماه!
ماه سرخ
ماه سرد
ماه سهمگين،
ماه!
ماه تلخ
ماه مرده
ماه آهنين،
ماه!
ماه گنگ
ماه كور
ماه كر
در سفر
بر مدار جاودان
از فراز گورهاي مردگان
فارغ از جهان،
ماه!
ماه
ماه
ماه بي عصب.

هفت ترانه‌ي سياه كابوس

هفت ترانه‌ي سياه كابوس


(شب بود و نيمه شب)
شب بود و
نيمه شب
خورشيد زرد روي پليدي، اما
با شعله هاي بي رمق بيمار، مي تابيد
بر آبهاي تيره‌ي دريا
كه پيش روي ما
گسترده بود تا افق بيكران مات.

من با زني كه زنم بود
از پله هاي ويران، آمده بوديم
تا سنگفرش
سرد
شيب دار
ساحل متروك
و مرده بودم گويا.
خاموش مانده بوديم
و پرده هاي مندرس
سرد
دلهره
بي آن كه باشد پيدا
در بادهاي بي نوسان مي جنبيد.
ناگه، صداي خشك جمجمه اي كوچك را
بر شيب سنگفرش شنيديم
[ بي آن كه باد بيايد ]
هر دو به سوي جمجمه‌ي كوچك
ديوانه وار دويديم
اما به آن نرسيديم
وجمجمه
افتاد در ميانه‌ي امواج
و رفت
تا ژرفناي دريا
آن جمجمه از آن كودك ما بود
[ خاموشوار
بي آن كه كس بگويدمان دانستيم ]،
اعماق آبها را
گويا كه با دو چشمم ميديدم
اعماق آبهاي
ژرف
هراس انگيز
لبريز جمجمه ها بود.

خاموش ايستاديم
من مرده بودم و آن زن
بي آن كه باد بيايد
در باد منتشر مي شد
چون خاكستر
و هيچكس نبود
شب بود و نيمه شب…

( كسي كمانچه مي نواخت)
تمام شب كسي كمانچه مي نواخت
درون سرخي دهان شب
و بر زبان خيس و خون بيكران شب.
تمام شب
تمام شب
كسي كمانچه مي نواخت
و ميگريست .

( مردگان مي گذرند)
همه جا مي‌گذرند
مردگان امشب در سردي لرزند‌ه‌ي مرگ
همه جا مي‌گذرند
و هوا بر سر من مي پوسد
و كسي را سر آن نيست كه لب باز كند
[ منجمد گشته دهانها ]
و بگويد:
مردگان امشب با ما
همه جا مي گذرند.

چيست اين ابر هراس آور چرخان
كاندر آن نيست عقيمي را پايان
و فرو ريزان بر هرچه دهان در جولان.
همه جا مي گذرند
مردگان امشب در سردي لرزنده‌ي مرگ
همه جا مي گذرند
و كسي در دل شب خنده به لب
ميخ تابوت مرا مي كوبد .

(پرومته‌ي مرده)
درغارهاي تاريك
بر آبهاي بسيار
تنها صداي آب بود كه مي امد
و زورقي كه بر آن
تابوت مرد مرده‌ي غمگيني
بر آبهاي تيره روان بود.

من بودم و
نبودم
گويا كه چشمهايم
در انتشار بود
در آن هواي تيره‌ي پر فسفر
گويا كه چشمهاي منتشر من تما‌مي من بود.

در غارهاي تاريك
بر آبهاي بسيار
تنها صداي آب بود كه مي آمد
تنها،
صداي نرم نفسهاي سرد وخسته‌ي ارواح بي نشان
و زورقي روان
از غار تيره اي
تا غار تيره‌ي دگري تا به جاودان

(بر اختري خموش)
بر اختري خموش
بي روزني به پهنه آفاق
از سنگ و بي زماني مطلق
افراشته‌ست قامت خود را برج
در بيكران مرده‌ي خاكستر،
من زنده ام وليك در اين برج
بي مرگ
بي حيات
و فكر ميكنم
من خود . تمامت برجم
بي روزني به پهنه‌ي آفاق
بر اختري خموش .

( از آخرين ستاره)
و موج خون گذشت و بر آمد
تا خوابهاي من
وز ابرهاي تيره فرو باريد
فريادهاي تكه
تكه‌ي
تندر
بر پنجره‌ي اتاقك تاريكم.

از آخرين ستاره گذشتم
تنها
آنگاه بيكران خفته ظلمت بود
با آسمان سرختر از خون
وآنسوترك
دريائي از جنون
باموجهاي روشن زردش.

( بدر تمام بود)
بدر تمام بود
و در ماه
گيسوي يار من نوسان داشت
و در غريو گله ي انبوه كركسان
شب،
تكه
تكه
مي پوسيد
و گورهاي تازه و خونين
لبريز كشتگان قديمي بود
و من تمام شب،آري تمام شب
خود را ز لاش و لوش مي آگندم
و گورهاي كهن را
با چنگ و ناخن و منقار مي كندم
در جستجوي جسدها.

بدر تمام بود
و در ماه
گيسوي يار من نوسان داشت
و من تمام شب
آري تمام شب
سر شار لاشه ها
در خيل كركسان
به سفر بودم،

يازده ترانه‌ي روشن مرگ

يازده ترانه‌ي روشن مرگ


( ترانه‌ي ميكده‌ي خاموش)


جام تهي
بر ميزخاموش
جام هاي تهي
بر ميزهاي خاموش،
در ميكده‌ي خاموش
دستان مستان
غبارهاي فرو ريخته اند
وآسمان تاريك ميشود با ستارگان قديمي اش،
چه جاي اندوه
پيش از آن كه پنهان شوم
در زير ستارگان قديمي.

(ترانه‌ي جاده‌ي ناشناس)
نگاههاي زنده برتپه هاي دور دست
نگاههاي سر گردان
سرگردان و پايدار در سرگرداني خود
وچشمهاي مدفون شده.

نگاه زنده‌ي من
سرگردان بر دامان تپه ها
و جاده كه چشمهايم را با خود مي برد
غبار شده
در غبار…

(ترانه‌ي مسافران قطارها)

از ميان خورشيد و كشتزار
قطارها به سوي ايستگاه مرگ ميروند،
در انتهاي ريل‌ها
توقفي در كار نيست،
نه در انتهاي ريل‌ها
و نه هنگامي كه باز ميگردي،
وقفل تاريك
بردريچه‌ي بسته،
در انتهاي افق…

(ترانه‌ي غار روشنائي)

هيچ‌كس نمي بيندش!
تكه اي از پارچه‌ي نخستين كسوف
لكه‌اي سياه در ميان روز
و غار روشنائي در ميان شب
ــ نخستين آفتابي كه برآمد ــ .

هيچ‌كس نمي بيندش
لكه‌اي سياه
وتكه اي روشنائي در درون ما
هيچ‌كس نمي بيندش.

(ترانه‌ي حباب)

رازي
شايد دري بسته
و قديمي
در انتهاي باغ
در آنسوي نهر زلال و خنك
در سايه هاي برگ‌هاي پر غبار انارستان
و در زير نور سرد ماه
آنجا كه خاطره‌‌ ي پدرم
زمين هاي گذشته را شخم مي‌زند .

رازي،
شايد
دري بسته در ميان هوا
نامرئي
در پياده روي بولوار خلوت نيمه شب خيس.

وقتي حباب بتركد
خود را در جهاني ديگر باز خواهم يافت
بي خاطره اي از گذشته.

(ترانه‌ي غمگين نبودن)

غمگين مباش اي من
چون بميري تو
هيچ پروردگاري ترا مجازات نخواهد كرد.

غمگين مباش اي من
زيرا من كه توأم
ترا پروريده ام
و با تو زيسته ام
و وفادار با تو
با تو
خواهم مرد،
غمگين مباش اي من .

(ترانه‌ي خفتن در روشنائي)

خفته در تاريكي
چون تاريكي
و خفته در روشنائي
چون روشنائي.

خفته در درون آب
چون آب
و خفته در درون خاك
چون خاك.

زندگي كن!
مهراس
مرگ اگر نيست كه نيست
و مرگ اگر هست
جز اين نيست
خفته درتاريكي
چون تاريكي
و خفته درروشنائي
چون روشنائي.


(ترانه‌ي گم شدن و يافتن)

چون بميري تو
درجهان گم خواهي شد
ترا در جهان گم خواهم كرد
جهان بي پايان.
تا بيابم ترا
خود را در جهان گم خواهم كرد
درجهان گم خواهم شد
جهان بي پايان.

( ترانه‌ي پايان)
درآن سوي درخت غبار آلود
و چشمه زمزمه گر
سهم من از آفتاب و آسمان تمام ميشود،
سيب ترد
ونارنج هاي نمناك
ديوانه‌ي فرزانه!

در آنسوي زمان نيامده و سپري شده
جائي كه سايه ها تمام ميشود
بر جمجمه‌ي خود ايستاده ام
تهي از رؤياهاست
تهي از سيب ترد
نارنج هاي نمناك
و آفتاب بي پايان.

(ترانه‌ي پرسه)

پرسه اي پيرامون گورها
پيش از آن كه پيري فرود آيد
و مرگ ممتد مكرر پر هياهو سكوت پيشه كند.

پرسه اي پيرامون گورها
به ناچار شادي
و اندوهي
به ناچار اوجي
و فرودي
به ناچار عشقي
و هجراني
تا مرگ ممتد پر هياهو بپايد.
در گورستان غوغاست
و بدينسان كه هست
كجاست كه گورستان نيست.



(ترانه‌ي ابهام)

چقدر اين همه چشم
چقدر اين همه دست
چقدراين همه آواز
اين همه راز
كه مي شود پنهان
ميان خاك و زمان،
و بر فراز پل وازدحام سبز درختان
مي انديشم
كه مرگ چيز عجيبي است
و زندگي مبهم
واي‌ي‌ي… عجيب تر از آن
كه از سپيده الي شام
نمانده فرصت انديشه اي در اين ابهام .

دفن تو كار گوركنان نيست!

دفن تو كار گوركنان نيست!

ما
درطول سالها
« اين خاك» را
به دستهاى تو
با تو سپرده بوديم
با تو سپرده ايم،
اكنون بگوچگونه ترا
ما اين زمان به خاك سپاريم،
وز اين سپس
با دستهاى كدامين كس
اين خاك رابسپاريم
اين پرچم را


نه !
دفن تو، كار گوركنان نيست
و سوگوارمرگ تو بودن
در شان قاريان! و خيل جانيان!
در چارسوق چرب و چرك سياست
اى كودكان ساده و روشن!
اى مردمان كوچه و بازار!
اى مادران فلسطين! كاو را شما، زاديد
زيباترين عروسان! كابستن دوباره ميلاديد،
از گرد او
انبوه قاريان وگوركنان
و خيل جانيان را
ــ با اشكهاى مسخره شان در چشم
با نامه هاى مضحكه شان در مشت
و دشنه هاى مخفى شان در پشت ــ
تا دور دست دور برانيدآنگاه
در زير آفتاب فلسطين
با زندگانتان و مردگانتان
يك صف سرود بخوانيد
و آنزمان كه نام ،«فلسطين»
رخشيد همچو خورشيد
در غرش نشيد
با دستهاى مشترك درد
او را زخاك تا آسمان پاك برآريد
با اشكهاى خويش بشوئيد
او را زعهد خويش بگوئيد
در ژرف ،«واژه اش» بگذاريد
آنگه سرودخوان
او را به بادها،
تنها به بادها
بسپاريد......
يازده نوامبر 2004 ميلادى

سرود (برای شهيد آزادى حجت زمانی و مقاومتش در محاصره دشنه و زهر)

سرود (برای شهيد آزادى حجت زمانی و مقاومتش در محاصره دشنه و زهر)

حديث دوباره منصور بردار
و حکايت بابک
که تکرار ميشود،
نه ميتوان ترا سرود
که خود اينک سرود بی مرگ مردمی
و نه ميتوان ترا گريست
که به سوگ اين سرزمين
تمامت خود را گريستی.


جسم بيجان نيستی
که جان ناب بی جسمی
فراشده
تا ستون های بامدادان
وآن آتش ناب
که نشان زندگی و شرف دراين شب هاست ،
نه ميتوان ترا سرود
که خود اينک سرود بی مرگ مردمی
و نه ميتوان ترا گريست
که به سوگ اين سرزمين تمامت خود را گريستی.


برکوهساران کهن ايلام
ماه نيمه شب
ترا می افشاند
و درهرخانه

زيباترين مادران سرزمين ما
گاهواره ها را به گل سرخ می آرايند
و زاد روز ترا انتظار ميکشند
17 فوريه 2006

سوگ سياوش (دربدرقه شاهرخ مسكوب)


سوگ سياوش (دربدرقه شاهرخ مسكوب)


براين دريا
ـ واگرچه نه به هميشه و هرگاه ـ
بودن آن موج است
كه بر كاكلش
آفتاب
بر لبانش
سرود
و در چشمانش
آفاق بى پايان
امكان ظهور مى يابند،
ومرگ
تنها فرونشستن موج است، و غياب.
***
به ناگزير
برآمدى
وبه ناچار
فرو نشستى
رها شده از خويش
و شايد
در آنسوى خدا و شيطان
وبامهاى كوتاه هنوز كاهگلپوش
باورهاى معصوم مردمان،
درآميخته با تمام جهان
تماميت جهان.

***
سوگواران بى هوده و مى گريند!
و خطيبان به عادت مى گويند!
ودر بازار كارد فروشان
غوغاى كوچك ما
ــ باگُرده هاى خونين مان ــ ادامه دارد
آنجاكه قاريان و نقالان ورمالان مومن
صدا در صدا افكنده اند،
و حمالان موقن
پشته هاى استخوانهاى ما را
بر پشته هاى استخوانهاى پدرانمان
چون هيمه بر هم مى نهند
وبه مدد گيسوان زيباترين زنان بر مى افروزند
تادر ميان شعله هاى چرب وتاريك
سياوش
سلامت عصمت خود را
به اثبات رساند.
14 آوريل2005

۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه

شاید آخرین عاشقانه.ترانه های مرگ. اسماعیل وفا یغمایی

حتی اگر هیچ نباشد عشق من
پس از مرگ
[چنانکه بیاد نمی آورم
چیزی را پیش از زادن]
چشمان تو حکایتی بود
رازی شگفت
میان دو عدم
درخشید و خندید و از آن من شد
میبینی عشق من
خدا هست
زیرا چشمان تو بود
حتی اگر هیچ نباشد پیش ازمرگ
می بینی عشق من
بیست و نهم نوامبر 2010
ساعتی قبل از رفتن به اتاق عمل

۱۳۹۲ اسفند ۲۲, پنجشنبه

مرغ دریایی برای علی زرکش که در مرداد سال 1367 در خون خفت

مرغ دریایی
برای علی زرکش که در مرداد سال 1367 در خون خفت
از مجموعه شعر مننشر شده شامگاهی زمینی

ماه می تابد
باد انبوه نرم گیسوانش
می وزد از دشتهای دور
قریه کم کم می رود در خواب
جیرجیرکها ولی با رشته های نرم وپولادین آواهای خود
بیدار مانده
گرم در کارند در مهتاب.
در میان روشن و تاریک نیزار غم آور
مرغ دریایی نشسته
سر فرو برده ست زیر پر
وز خاموشی این تالاب- این شورابه کوچک-
درخیالی خوش
می رساند خویش را هر دم
تا به ساحلهای دیگر
مرغ دریایی می اندیشد
-هرزمان با خویش-
با غریو موجهایش،
هریکی گویی یکی تندر که برخیزد
ازگلوگاه نهنگی هول و پرکینه.
مرغ دریایی
نشسته، خسته،
مانده در اندیشه های تلخ وغم آور
[واگرچه تکه یی از روح دریا
مانده پنهان دردل دریا پیش اما]
سر فرو برده به زیرپا
آن سوی تالاب
قریه مانده نیم خواب و نیمه بیدار
وزدریچه های خانه ها که بسته اند صف برصخره یی تاریک
نورها چون دشنه هایی زرد و چرکین می درند از هم
سینه شب را،
وز درون نورها-آمیخته با دود تنباکوی ارزان-
می رسد هرلحظه نجواها،
ژاژ خایانند! بربال روایتهای دیرین
گرم در گفتار
می گویند:
-مرغ دریایی براین تالاب تا فرجام کارخویش-
گردیده ست مانده گار
با نواله یی چنین آسان زلوش وکرم
او دگر تا هیچ دریایی نمی راند
نیست تردیدی که  می ماند.
مرغ دریایی
قطره یی اشکش به چشمان می درخشد
سربرون می آورد یک لحظه از پر
می فرازد
درهوای نیمه شب سر
می جهد موجی زخونش گرم درجان
مانده با بال و پرش سودای صد توفان
و زگلوگاهش
نعره یی بر می جهد تلخ وغریوان
می درد از هم به ناگاهان
رشته های نرم و پولادین آوای کبود جیرجیرک را
و به یک دم می شود خاموش
پهنه تاریک نخلستان.
ژاژخایان
          از دریچه ها
                        هراسان
گوش می بندند بر تلخی این فریاد
درسیاهیهای نخلستان-
که چونان وهم بنشسته است بر دامان دشت سرد،
-هیچ چیزی نیست پیدا،
ماه می تابد
باد می آید
جیرجیرکها، گرم در کارند
کاروان اختران برآبنوس آسمان
تا صبح می رانند...
ژاژخایان باز
درکلاف رخوت وامواج خون زرد سرد خویش
ژاژخاییهای خود را می کنند آغاز،
مرغ دریایی
هزاران خنجرتلخش به جان و برجگراما
مانده
     در اندیشه پرواز
***
درسیاهی
آتشی آرایه می بندد
دراجاق آبباران
شعله با رقص شگفت خود
-چون یکی رقاصه کولی-
گرم می رقصد
نرم می خندد،
شعله رقصان
می کند بیدار
خاطراتی را که لرزانند چونان مه
 درمیان روشن و تاریک نسیان،
مرغ دریایی می اندیشد:
به چراغی که به روی موجهای سهمگین
برکشتی آن ناخدای گرد و دریا دل
تا سحر می سوخت
و به آن غمدیده زن که هر شبانگاهان به ساحل
هیمه می افروخت
مرغ دریایی می اندیشد به شبهایی
که نهاده بال بربال رفیقانش-
به تیغ بالهای خود برش می زد
بادهای وحشی ودیوانه را دراوج
و رها می شد
فرو می آمد وآنکه فرا می شد
تا ستاره های خیس از موج.
باز می خایند
ژاژخایان درکلاف درهم پرگویی بیهوده شان-
-ژاژی دگر را.
لنگ لنگان متصل سازند تا با شب سحر را
خسته می گویند:
-مرغ دریایی
مانده چون ما پیر
[می خندند آنگه
با دهانهای شکسته یی که مانده است بی دندان
ژاژخایان تلخ و ترسان]
نیست او را همچو ما راهی در این شبگیر
و بر این ره نیست دور و دیر
که فرو ریزد پر و بالش بر این تالاب
و شود طرح حیاتش محو برامواج این مرداب،
زندگانی چیست؟
-می خندند در وحشت ز مرگ وزآن سپس آرام می نالند-
نیست
غیردودی در میان خواب.
باز می گویند:
[ژاژخایان
گرم می پویند]
-مرغ دریایی بسیط سهم دریا را
تاب ناورده ست
لاجرم یک شب
بازوان بادها او را بدین دنج سلامت بازآورده ست
مانده زین رو تلخ و بی آواز
گشته اینسان لاجرم برساحل شورابه کوچک
درسکوت و سایه نیزارها با ما و با آوازهای غوکها دمساز.
**
در دل شبگیر
مرغ غمگین خسته استاده ست
شعله های خشم پرتوفان خود را
 می کند در خون پرفریاد خود تخمیر،
  می افروزد
برافقهایی که برآن شب فروآویخته انبوه بیرقهای خود را
چشم می دوزد،
دیگر او بند امید یاوه را بگسسته از هرچیز
می گوید:
-هرکسی باید چراغ خویش را در شب برافروزد.
باد
در نیزار می آید به جولان
از میان روشن و تاریک عزلتگاه پنهان
می کشد پر
می وزد با گیسوان نرم خود بربالهای سرد وخیس مرغ دریایی
خاطرات بالها را می کند بیدار
آن جهیدنها، پریدنها فراز موج پر توفان دریای گران سر،
در میان گردباد و رعد آتشبار
سالها
     پیکار،
باد می گوید به نجوا:
-مرغ دریایی  ترا من می شناسم
با پرو بال سپیدت
و نگاهت که درآن روح شگفت ومبهم اشیا می لرزند
درنگاه روشن تو
گرچه براین ساحل متروک
هیچ رنگی گم نگشته
رنگ دریا
رنگ توفان
رنگ سبز زندگی
و رنگ باران که درآن رخشید و رخشد همچوآیینه
شعله های آذرخشان،
بالهایت گرچه خسته است بسته است
مرغ دریایی همیشه زآن دریاهاست
وبناگه
می رسد زآفاق تا آفاق
نعره پرخشم توفان
ساعتی از نیمه شب رفته ست
آسمان با جام سرد واژگون اخترانش
منعکس گردیده درآیینه تالاب
قریه درخوابست در مهتاب
از دریچه ها دگر نوری نمی تابد
ژاژخایان در میان قصه های خویش
و میان سردی سمفونی سرد و زغها راه می پویند
زیر لب گاهی
از نهفت سینه های پیر و سرد خویش
قصه می گویند
مرغ دریایی ولی دیریست
رفته
    با
      توفان...